پــــــــــری یــــــــاس روانشناسی
| ||
|
روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است. وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت :" هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد ....." به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانی, از روان پزشک پرسیدم شما چطور می فهمید که یک بیمار روانی به بستري شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ روان پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می کنیم و یک قاشق چایخوري, یک فنجان و یک سطل جلوي بیمار می گذاریم و از او می خواهیم که وان را خالی کند. من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادي باید سطل را بردارد چون بزرگ تر است. روان پزشک گفت: نه! آدم عادي درپوش زیر آب وان را بر می دارد. شما می خواهید تخت تان کنار پنجره باشد... |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |